سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جوانمردى مهرآورتر از خویشاوندى است . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 92 اردیبهشت 15 , ساعت 12:37 صبح
زندگینامه:

نسرین افضل در سال 1338 در خانواده مذهبی در استان فارس پا به عرصه وجود نهاد و روزها و سال‌های کودکی را به عطر رأفت و عطوفت مادری نیک‌روش و به همت و اهتمام پدری مخلص و متدین با شریفی گذراند.

افضل
وی در دوران تحصیل به عنوان یکی از دانش‌آموزان پرشعور و باشعور، بر بسیاری از نابسامانی‌ها در رژیم طاغوت، خردمندانه اعتراض ‌کرد، تا جایی که مورد تعقیب نیروهای امنیتی قرار گرفت. این شهیده، پس از پایان تحصیل در دوره دبیرستان با روحی سرشار از پیوستگی به درگاه احدیت با حضور مؤثر در کمیته امداد سپاه و جهاد سازندگی با خدمت به محرومان روستایی، بیشترین قرب به پروردگار را برای خود کسب می‌کرد.

شهیده افضل، در آغاز سال 1360 با مشورت برادر بزرگوارش شهید «احمد افضل» با فراخوان جهادسازندگی شیراز، به همراه جمعی از خواهران متعهد به کردستان رفت و همه وقت خویش در مهاباد به مجاهدت پرداخت. وی مدتی مسئولیت تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد را بر عهده گرفت و در عین حال، با دیگر ارگان‌ها همکاری داشت.
وی به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش به مربی، با عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند. وی در سال 1361 با یکی از پاسداران ازدواج کرده و پس از ازدواج با وجود فعالیت زیاد اجتماعی، آنگاه که به کاشانه‌اش بازمی‌گشت، با ذوق و ظرافتی ستودنی، خانه ساده و بی‌پیرایه را به بهشتی روح بخش تبدیل ‌کرد.

این شهیده در آخرین شب فروزندگی‌اش، با وجود تب شدید و بیماری از همسرش خواست که او را به مجلس دعای توسل برساند؛ با وجود پافشاری همسرش برای استراحت، در مراسم دعا حضور یافت و به گفته دوستانش آن شب مثل همیشه او به شدت منقلب بود.

مراسم دعا و نیایش به پایان رسید و این شهیده، در حالی که برای مراجعت به منزل سوار اتومبیل بود، در مسیر به کمین عوامل پلید آمریکا ‌افتاد و در آن جمع تنها، شهیده نسرین مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و از آنجاکه همیشه آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسد، پس از یک سال حضور در مهاباد، در شامگاه دهم تیر 61 در اوج خلوص و خدمت به اسلام به آرزوی دیرین خود ‌رسید.

خاطره نخست: مسجد اباذر

او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد، طوری به در و دیوار اتاق نگاه می‌کرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش می‌کرد. قطره‌های خون می‌چکید.

خوابی که چند شب پیش دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوه هایش از آسمان هم گذشته بود، رد می‌شد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پایین آمده بود. از راهی رد می‌شد و کتابی در دستش بود، حالا می‌بیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه می‌کشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.

مادر گفته بود: خون خواب را باطل می‌کند. خیر است انشاءالله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی‌آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟

* خواهر با سینی چای وارد می‌شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت: «من هم همین جای سرم تیر می‌خورد، انشاءالله». خواهر به چشم های او نگاه می‌کند، حتی نمی‌گوید: «این حرف ها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچه‌هایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط می‌گوید: «نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پایین اومدی و دست به کار شدی ها». نفهمید خواهر چه می‌گوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانه‌ها بین کوره راه ها و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاس‌های نهضت سوادآموزی جمع کند.شش یا هفت نفر، نام هایشان را به یاد آورد، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر». خواهر گفت: می‌خواهی اسمش را چه بگذاری؟

نسرین دوباره شمرد، شش نفر بودند یا هفت نفر، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر، ماه منظر خیری» آهان، «ماه منظر خیری» را یادم رفته بود. خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الآن دو سال از انقلاب می‌گذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمک های اولیه و... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید می‌شد نیم ساعت دیدت.

نسرین گفت: حالا چی؟ الآن که در خدمتت هستم. خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد می‌کنی ها!

نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم، یعنی... ؟

خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده؛ اینها نشانه‌های لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خدا شدن است. نشونه‌های مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی‌ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن به خدا مادر خیلی خوشحال می‌شه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امام ها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟

نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟
خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟
نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟
خواهر گفت: نه آمدنت معلومه نه رفتنت!

* نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیر وقت بود. پدر در اتاق راه می‌رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سر کار باشه. بالاخره استراحت می‌خواد یا نه؟
مادر گفت نمی‌دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگ زده را می‌بینه که بچشون مریضه، می‌خواست اونو به بیمارستان برسونه.

پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده، اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمی‌کنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!

پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر می‌زنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه‌ این خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچه‌های عشایر یا اونها را می‌یاره خونه و مثل پروانه دورشون می‌چرخه و غذاهای رنگین جلوشون می‌گذاره، یا خودش می‌ره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.

مادر گفت: اینها را که می‌آورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمده‌اند اینجا درس بخوانند، فردا کاره‌ای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هر جا کار باشد، نسرین همان جاست، دنبال کار می‌دود.

کریم گفت: کار یک جا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچ کس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمی‌کنه. همه کتاب‌های استاد مطهری را به خاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی می‌کنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می‌ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار می‌کنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمی‌شه، انگار که کار را بو می‌کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زن‌ها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی می‌کنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.

همین طور که بیرون مثل فرفره کار می‌کنیم، از وقتی هم که می‌رسه خونه می‌شوره، می‌پزه، و تمیز می‌کنه.


خاطره دوم:

همه دور هم نشسته‌اند و از خانواده هایشان تعریف می‌کنند. دلتنگی‌ها را نمی‌شود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم می‌شود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم می‌شود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. می‌خواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام می‌دادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند، ولی خدا می‌داند که از هیچ کاری دریغ نداشتند.

نسرین از خانه و از مادر گفت: «من همیشه براش گل می‌خرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم، جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی‌شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم».

نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالت‌های نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟

فاطمه پرسید: نسرین امشب چت شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم!
فاطمه گفت: پاشید بریم اینجا هوا خیلی سرده اگر بمونیم حلوای همه مون رو باید خیر کنند. یخ زدیم پاشید بریم.

ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که می‌خواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش می‌رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه‌ها شهادتینتون را بگید. دلم شور می‌زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می‌سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشوره ات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی‌گیم، فقط تو بگو نسرین جان.

خنده روی لبها یخ زد، همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می‌گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد.
و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود.

وصیتنامه شهیده نسرین افضل:

«ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...»
شهادت بالاترین درجه‌ای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش.

«یا ایتها الفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدلی فی عبادی وادخلی جنتّی.
ای نفس قدسی ودل آرام (بیاد خدا). امروز بحضور پروردگارت بازآی که توخشنود ( به نعمتهای ابدی او ) واو راضی او تواست. باز آی ودرصف بندگان خاص من درآی. ودربهشت من داخل شو.

پروردگارا! سپاس که ما را در مبارزه با طاغوت و براندازی رژیم کفر پیشه و وابسته به شیطان بزرگ، آمریکای جهانخوار یاری فرمودی و به ما رهبری آگاه و پرتوان ارمغان نمودی تا ما را از تاریکها و ظلم رهانید وبا ایجاد وحدت درمیان مردم مسلمان و شهید پرور نظام جمهوری اسلامی رادر این سرزمین مقدس بنا نهاد.

خداوندا، به ما توفیق عبادت و اطاعت عنایت فرموده و ما را از شر هوای نفس محفوظ بدار.
بارخدایا، به ما یاری کن تا با اسلام راستین آشنایی پیدا کرده و در عمل به تعالیم آن بکوشیم.
ایزدا، ما را در کسب علم و ترویج فرهنگ قرآن و اسلام در مدارسمان یاری و موفق دار.
الها! بما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم.

خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار.
بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان.
بار ایزدا، به رهبر کبیرمان امام خمینی عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند.

خداوندا، ایران و اسلام را از شر کفار و منافقین و حیله‌های زورمداران شرق و غرب و نوکرانشان به دور داشته، رزمندگانمان را در جبهه‌های حق علیه باطل پرتوان و پیروز بدار.
کریما، ما را در صدور انقلاب خونبارمان به جهان، توان ده و آن را تا انقلاب مهدی (عج) استوار بدار.
همسرم بدان که من نسرین کسی که تو را دوست دارد، شهادت را هم بسیار دوست می‌دارم، چون خدای خود را در آن زمان پیدا می‌کنم.

از تو می‌خواهم اگر می‌خواهی فردی خداگونه باشی و درس دهنده، از امروز و از این ساعت سعی کنی تماس خود را با خدای خویش بیشتر کنی و همین طور معلّمی باشی جدّی.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ